8 تیر 1397
گـرچـه گاهی نـرسد روز وصـال خودمان
کوچه ها پر شود از عطـر خیال خودمان
بـزنیم پـر بـه هـوایی کـه مگـر تازه کنیم
نفس پنجـــره را با پـــر و بـال خــودمان
روسری را بکش از چنبـر زلفت بـه عقب
تا معطــر بشـود سمــت شمـال خـودمان
تا پدر بود و زمین بود و به دل نور امید
سفـره خـالی نشد از نـان حـلال خودمان
مانــده بر لوح دل و سینه ی تاریـخ ملل
یـادهـا از منش و جـاه و جلال خـودمان
شیخ بی عاطـفه از هیمنه ی ریـش وعبا
شده پُر حیله تر از گرگ و شغال خودمان
مهــربانو عسلــم طعــم غــزل هــا نشود
بـــه گـــوارایـی اشعــار زلال خـــودمـان