7 اردیبهشت 1397
بی خبر گردیده ای از بی سر و سامانی ام
انتظـارِ داغ عشقـت مـانده بــر پیشانی ام
در میان کوچــه ها از دردِ دوری می چکد
قطـره قطره یاد تـو از دیــده ی بارانی ام
لرزه ها دارد به دل بعد از گذشت سال ها
خشت خشتِ ارگ بم در مسلخ ویرانی ام
بارهـــا ای مــاه نورانی بـــدور از روی تـو
شانه می زد زلـف یلدا را شبِ طولانی ام
تازه فهمیـدم کـه عمـداً از کنارم بی وداع
رفته ای تاهمچنان برخاک غم بنشانی ام
از پـریشانی نهـــادم ســر بـه دار عـاشـقی
تا کنـد زلـف خــم و خـال لبت قــربانی ام
همچنان از بی تویی آشفتـه ام بانو عسل
در بیــاور لحظه ای از حالـت بحــرانی ام