20 بهمن 1396
همان روزی که آوردی سپاهی از سیاهی را
دچار هستی ام کردی هیولای تباهی را
اگر در دل پریدن از قفس را آرزو کردم
رصد کردی در آمالم خیال پوچ و واهی را
خداوندان دانش را فراری دادی از میهن
به هر جنبنده پوشاندی لباس بی پناهی را
بدور ازدل پریشانی وضوکردی وپوشیدی
پس ازفرمان خونریزی ردایِ بی گناهی را
چنانموجضلالتبر وجودتگشتهمستولی
که گاهی بر نمی گردی مسیر ِ اشتباهی را
به یادم آیـد از اول گــدا بودی ولی اکنون
تصاحب کرده ای تاج وعمارتهای شاهی را
من ازخوش باوری هایم خداداند ندانستم
که دست آویز قدرت می کنی دینِ الهی را
علیه ظلم بی حدت مگر مردی چو آهنگر
به نام کاوه بر دارد درفش دادخواهی را