18 خرداد 1396

هــر زمانی باغبان می بالد از روئیـدنت
میخک و مریم شکوفا می شود با دیدنت

گرچه بر من بسته ای در را، ولی باد صبا
منصرف اصلاً نگردد ای گل از بوئیدنت

از همان روزی که بنهادی قدم در راه سبز
سبز کردم پیرهن را با غــــزل پوشیدنت

زیر پلک پنجــره با زمــزمه رّد می شدی
تا که آرامش بگیرد خــانه از خـندیدنت

همچنان زیبا بچــرخی در کنار باغ سیب
تا بوجد آید وجود از طرز گل رقصیدنت

گفته بودم بارهــا از آتش عشق و هوس
دائماً بر خـود بپیچم لحظه ی خوابیدنت

ماه عالمتاب من دیگــر نزن بر رخ نقاب
تا شبی روشن بگـردد عالــم از تابیدنت

پابه صحرا میگذاری ای عسل بانو به ناز
از همـه دل می ربائی با شقایق چـیدنت