20 بهمن 1395
مزن نی زن کـه آتش در تن نیزار می گیرد
دلی دارم که هردم از فــراق یار می گیرد
شبیه ِ قـــایقِ افتـــاده در امــــواجِ نـا آرام
سراپای وجــودم را تپش بسیار می گیــرد
قلـم بر گُرده ی کاغــذ نمی لغـزد به آسانی
هنوز از گفتن دردم دل خــودکار می گیرد
به جُـرم"شعر آزادی"درون خانه محصورم
صدای دادخواهی را در و دیـوار می گیرد
خداوندا تومیدانی که این محصور زندانی
بجای بوسه بر گلهـا لب از سیگار می گیرد
پرم را بسته اند امّامرا سودای پرواز است
دل ِ تنگ از پریشانی کبــوتـر وار می گیرد
پر و بالی نباید زد دراین دشت ملال انگیز
پرِ مـرغ سحر را پنجه های خــار می گیرد
عسل بانوی اشعارم نزن شانه به گیسویت
دل هر عاشقی از نغمــه هـای تار می گیرد