7 آبان 1395
افتـاد بـه کـوی تـو مسیـرم بغـلم کن
افسرده دلی خورد وخمیرم بغلم کن
توفنده ترین صاعقه ها در بدرم کرد
آواره ای از دشت ِ کـــویرم بغلم کن
طـوفـان نگـذارد بگشایم پــر ِ پـرواز
در دایــره ی بستـه اسیـــرم بغلم کن
انصار ِ ستم ملک مـرا بـرده به تاراج
از تیره ی محـروم و فقیـرم بغلم کن
آمد به سراغم دوسه تا سکته پیاپی
از تاب وتب ودغدغه سیرم بغلم کن
پیوسته دویـدم همه ی فاصله ها را
کــز کنج لبت بـوسه بگیـرم بغلم کن
بانوعسلم باغ تنت یاس سپید است
ای ملـمـل دیبای حـــریـرم بغلــم کن