1 مهر 1395
روزی که فــرستاد مـرا پیـکِ بشارت
گفتـا که رهـایت کنـم از بنـدِ اسارت
با آیه ی غم آمد و با حیلـه و نیرنگ
دنیـای پر از عشق مرا داد به غـارت
شعر و سخنم هیـچ نـدارد سرِ یاری
تا آنکه حکایت کند از عمق خسارت
غیر از هنـرِ سرکشی و تهـمت بیـجا
در مکتب او کس نکندکسب مهارت
پیوسته دعامیکنم ازدست شیاطین
تا آنکـه خـدا خود بکند دفع شرارت
هرچند که ما دربدر وخانه بدوشیم
آنها همگی صاحـب کاخند و عمارت
یادم نـرود آن سحری را کـه شقایق
بـر دار فنـا رفت به انگشتِ اشـارت
بانو عسلم مجـلس بی مــایه نـدارد
بـر قدرت قداره کشان حـق نظارت