11 خرداد 1395
مانند تبر عشق تو افتاده به جانم
باید که سراسیمه ببندم چمدانم
سویت بکشم پر چو پرستوی مهاجر
دیگر نتوان ساکت و پر بسته بمانم
آواره و ماتم زده و بی کس و تنها
با خاطری افسرده در اردوی خزانم
بیچاره دلم با تپشش زمزمه دارد
دیوانه و عاشق شده شاید به گمانم
یک بار تو را دیدم وشیدای توگشتم
یک عمر برآشفته دل و در هیجانم
زیبنده نباشدکه تو باگوشهیچشمت
بازی بکنی این همه با روح و روانم
آتش بهوجودم بزنایشعلهیسرکش
تا آن که نماند اثر از نام و نشانم
بانو عسلم از شر و شور تب عشقت
دل پیش تو می باشد و اما نگرانم