جدیدترین اشعار
ببیند تاری از موهای زن را
نمی بیند ولی درد وطن را
بداندیش مُسلَّح در خیابان
دوباره مستقر بنمود ون را
نگارِ بهتر از جانم دوباره
بیاویزد به احساسم ستاره
کنارِ دلگشایِخواجه حافظ
به شیرازم کشاند با اشاره
سکوتِ بی خبر از حال خویشم
نه آنتن میدهد گوشی نه دیشم
به دور از این همه آشفته حالی
عسلبانو چه میخندد به ریشم
گرچه با تنهاییَم سر کرده ام
گفتگو با خود مکرر کرده ام
دل پریشانم که با پیک و پیام
دخترِ خان را مکدّر کرده ام
سوگلِ آشفته از هوشم پراند
شعرهایی را که از بر کرده ام
پیش خود گفتم دلِ جانانه را
با غزل هایم مُسخَّر کرده ام
در پسِ تاب و تبِ اندیشه ام
با خدا او را برابر کرده ام
دل نشاید کندن از جام شراب
سال هاعادت به ساغر کرده ام
مهربان بانو عسل حرصم نده
من تو را از ریشه باور کرده ام
اگرچه دورم از پَرچین چشمت
خمارم می کند مُرفین چشمت
بهشت مردم مشرق زمین است
مسیرِ باغِ فروردین چشمت
بنازم دامنِ پُرچین تان را
بنازم زلف عطرآگین تان را
نسیم آورده از باغ بهاران
هوای صبح فروردین تان را
یقین دارم که شیخِ لاابالی
کماکان باشد از اندیشه خالی
نمیداند سرابی دلفریب است
بهشتِ حس برانگیزِ خیالی
تو آغازِ دل انگیزِ بهاری
شُکوهِ خلقتِ پروردگاری
به فروردین چشمِبی بدیلت
ندارد شاعرِ رویت قراری
زدم با اِذن حافظ فالِ دیگر
جواب آمد مجو خوشحالِ دیگر
مگردان حالِ ما را یا مُحوّل
که غم حاکم شود یک سالِ دیگر
هوایِ باغِ عطرآگین بیاید
صدای ساز بلدرچین بیاید
گلایُل گل دهد پایان اسفند
بهار از راه فروردین بیاید
چو رویایِ قشنگِ کودکانه
چو بارانی که زد بر بام خانه
خیالم را به جنگل های گیلان
کشاندی نرم و نازک با ترانه
زدی با رفتنت آتش به جانم
کهغم ریزد غروبِ از آسمانم
بسان هیزم از سوزم بسوزد
دلِ همسایه از آه و فغانم
زدی آتش به قلبتار و پودم
که گُر گیرد سراپای وجودم
اگرچه ناله ام را کس نفهمد
ولی در کوچه هاپیچده دودم
مسیرم مسجد وگاهی کِنِشت است
گناهم چیدنِ سیب از بهشت است
مرا در حال خود بگذار و بگذر
که فردایم بهدستِ سرنوشت است
چنان مهرت نشسته در وجودم
که آتش می جهد از تار و پودم
بلورین پیکر از مهتابِ رویت
حضورِ تیره یِ شب را زدودم
نه بیعت میکنم با شیخِ بد ذات
نه بر منبر کند با ما مماشات
نه قدری قدرتِ تحلیل دارم
نه شرکت میکنم در انتخابات
اگر چه سال ها پیرم گلِ ناز
نباشی بی تو میمیرم گلِ ناز
دلم را عصرِ تنهایی نکن تنگ
که در آدینه دلگیرم گلِ ناز
مگر از اشتیاقِ حسِ نابت
بنوشم استکانی از شرابت
نشد از برق رخسارت بدوزم
نگاهم را به نورِ آفتابت
ندیدی چشمه یِ چشم غمم را
ندیدی در خفا اشک نمم را
جهالت با قساوت میزند شخم
به نام دین تنِ مُلک جمم را
شرابِ پخمگی را مزه کردی
سبو را خالی ازانگیزه کردی
بگفتی ژاپن از ایران بسازم
و لیکن میهنم را غزه کردی
پربازدیدترین اشعار
ای کــه باشد بیــن گل هـا امتیازت بیشتر
می زند آتش بـه جــانم چشم نازت بیشتر
وا نکن لب را که از هـر عابـری دل می برد
در خیـابـان غنچـه هـای نیمـه بازت بیشتر
بر کــویر سینه چاک و تشنه ی تفتیده دل
بـرف و باران ریــزد از راز و نیازت بیشتر
آخـر ای خورشید زیبـا رو نـدانم کی رسـد
دست کـــوتاهـم بـه گیسوی درازت بیشتر
آن قَــدَر سـرشارِ احساسی کــه هنگام دعا
بــرگ گل می ریزد از چــادر نمـازت بیشتر
حینِ نقاشیِ رویت بی گمان فهمیده است
نقش والای قلــم را چهـــــره سازت بیشتر
راز گـل هـا عاقبت کشفـم نشد بانـو عسل
هــرچه زیباتـر بگـردی رمـز و رازت بیشتر
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست
ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب
سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم
از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
زنــده از گلخنـده یِ نـازِ تــوام بـانـو عسل
درنبودت رنگوبوی زندگی مطلوب نیست
نازنینا رنگ چشمت بی قرارم می کند
واردِ دنیایی از فصل بهارم می کند
غنچهی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فریبایی خمارم میکند
از خیالم می گریزی تا پریشانت شوم
غیبتت هر ثانیه چشم انتظارم می کند
بافه ی زلفت کتابی از غزلها می شود
بی نیاز از شعر های بی شمارم می کند
رویماهت میدرخشدازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِشبهای تارم می کند
بارها بوسیدمت در پشت پرچین خیال
شیخ اگرفهمیده باشدسنگسارم میکند
کم تبسم کن عسل بانو که باز
نم نم گلخنده ات بی اختیارم می کند
هرکس که مکید از لب تو شهدِ عسل را
دیگر نچشد جرعه ای از شعر و غزل را
پا را بنه بر چشم ترِ کوچه یِ باران
خوشبو بکن از عطر تنت اهل محل را
در باغ ارم با نفست مشک فشان کن
شیرازِ پر از جاذبه یِ شیخ اجل را
از شعـشه ی روی تو گاهی نتوان دید
بر روی زمین چهره ی زیبای زحل را
سقراط زمانچشم تو را دید و رها کرد
در معبد و درمدرسه هابحث وجدل را
آیم به حضورت که به رویم بگشایی
یک باغ پر از بوسه و آغوش و بغل را
بانو عسلم روز و شب از عشق وصالت
طی می کنم از فاصله ها کوه و کُتَل را
هر زمانی که نگاهـم بـه رخ یار افتاد
قلبم از دیدن او بی تپش از کار افتاد
در پسِپنجره ی شب شکن قصر بلور
پرده از چهره ی آن آینه رخسار افتاد
عقلوهوشم بپریدازقفسدرک حواس
کآنهمه وسوسه در موقعدیدار افتاد
پشت پرچین پرازخاطره در اوج خیال
بوسه هابر لب معشوقه به تکرار افتاد
میبرد از سرِ شادیلذت از موسم عمر
هرکه بر رویسرشسایهی دلدار افتاد
آنچنان مشک فشان شدنفسِ بادِ بهار
که صبا در بغل غنچهی بی خار افتاد
کوهِنور آورَد از قصر پُر ازجذبهی هند
بخت اگر هم سفرِ نادر ِ افشار افتاد
قصهیعشقمن و وعده ی بانو عسلم
اتفاقی ست که در باغ سپیدار افتاد
از لبِ ناز ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺁﻩِ ﺳـﺮﺩ از ﺩﻝِ بیچاره ی ﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
هر زمان دکمه ای از ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ وا بشود
موجی از رایحه ﺑﺮ باغِ ﭼﻤﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
جانم ارزانی آن شاعر ارزنده که گفت
شربت نابِ ﺗﻤﺸﮏ ﺍﺯ لبِ ﺯﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
به سر زلف تووقتیبزند بوسه نسیم
عطرخوشبوتری از شانه ﺯﺩﻥ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ
گفتم ای باد بهار از تب و تاب نفست
برگِ گل از بدن غنچه دهن می ریزد
ﺩﺭﯼ ﺍﺯ سبکﺟﺪﯾﺪی نگشودیکه هنوز
از درختِ ﻏﺰﻟﻢ شعرِ ﮐﻬﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
مهربانو عسلم رایحه یِ ﺩﺍﻣﻦ ﺗﻮﺳﺖ
ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺩﺍﻣﻨﻪ ﯼِ ﺩﺷﺖ و ﺩﻣﻦ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ
تو چه کردی که خدا این همه زیبایت کرد
شأن گل را بــه تنت کرد و شکوفایت کرد
جنگ ِ هفتاد و دو ملت به یقین نیز نکرد
آتشی را که به پا سرخی ِ لب هایت کرد
گرچه از شرم و حیا زل به نگاهت نزدم
بارها در به درم چشم ِ فریبایت کرد
لاله ی ِ باغ تماشگه رازی که خدا
دیدن از منظره ی ِ روی ِ دلارایت کرد
شرر مشعلِ رخسار ِ پر از جاذبه ات
چلچراغ ِ حرمِ پاکِ اهورایت کرد
در پیِ بچهای از دانهی دُرّ بودم و چشم
ناگهان زل به صدف ها زد و پیدایت کرد
مهربانو عسلم سرو بلند تو مرا
عاشق باغ قشنگ قد و بالایت کرد
عشقم، نفسم، قند و نبات و شکلاتم
ای چشمه ی شیرین لبت آب حیاتم
یک بار بِدم روی غزل هُرم نفس را
تا گل بدهد شاخه ی ِ سبز ِ کلماتم
در جنگ و جدل فاتح میدانم و امّا
درعرصهی شطرنج رُخت مهره ی ماتم
از بس که شدم غرق ِ تمنایِ نگاهت
انگار که در هالهای از جلوه ی ذاتم
بر لوح دلم گریه کنان از تو نویسد
خونی که قلم می مکد از قلب دواتم
وقتی نکنم زمزمه در گوشه ی ماهور
شوریده ترین نغمه در آواز بیاتم
بانو عسلم شعر و شکر را بهم آمیز
زیرا که تویی شهد ِ پر از ریزه نباتم
هنوز از نغمه ات ای دخترِ لُر
به احساسم زنی دائم تلنگر
لبت قرمز شد از موجِ تبسم
گرفت از آتش عشقت دلم گُر
گـرچه چشمــان قشنگـت سـرِ دعـوا دارد
بــرق رخسار تـــو یک عمـــر تمــاشا دارد
لب سرخت کـه چنین از همگان دل بِبَـرد
شهد شیرین تــری از دانــه ی خـرما دارد
بی گمان مـوسم گل عـازم صحــرا نشود
آن کـه در خلـوت خـــود دلــبر زیبـا دارد
بِگشـا پیــــرهنت را کــــه بهــــارانِ تنـت
میـوه ی وسـوســه در بـاغِ شکـوفـا دارد
گوشه ی چشم پراز راز تو ای مایه ی ناز
کوچه باغی ست که صدپنجره رویا دارد
با همـه تاب و تب و مشکل افسردگی ام
اگــر از عشـق تـو بــر سر بــزنم جـا دارد
بـر لب ِ چشمه ی شیرین بنـه بانو عسلم
بــر لبـم قنـــد لبـت را کـــــه مـــربـا دارد
از غـــم دوری تــــو آه کشیـــدن تا کی
اندکی مهـر و وفا از تـــو ندیدن تا کی
باغ گیلاسی و من عاشقِ بی تاب توام
میــوه ی سرخِ لبـت را نچـشیدن تا کی
نــرسد پلـک مـــنِ بیــدلِ آشفتـــه بهــم
خواب ها دیدن و از جـای پریدن تا کی
بی قــرارم نکنــد بـلبـلی از نغمــه گــری
آخــر از مرغ سحــر قصه شنیدن تا کی
بایــد از باد صبــا سخــت شکایت بکنم
از تــن نازک گــل جـــامه دریـدن تا کی
دفتر خاطره از اشک ترم پر شده است
دیگر از چشم قلـم قطـره چکیدن تا کی
گفته بودی کــه زمانی به وصالت نرسم
ای عسل از مـنِ افسـرده بـــریدن تا کی
وجودم را پر از احساس کردم
گـذر از کـوچه باغیاس کردم
نشستم در کلاس درس استاد
دو واحد از رباعی پاس کردم
گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشکِ سرد بی گناهم را بفهم
لرزشِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم
های هایِ گریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم
با زبان اشکِ نم نم با تو میگویم سخن
معنیِ نا گفته هایِ در نگاهم را بفهم
می تراود بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی
قصه هایِ نا رفیقِ نیمه راهم را بفهم
درنبودت پیشچشم ناکسانضایع شدم
لااقل بانو عسل حالِ تباهم را بفهم
محو چشمان توام محبوبِ زیبا روی من
بـا نگاهـت زیر و رو کردی مرا بانوی من
در پـس ِ بـاغ ارم در انتظـارت مـانده ام
تا بیایی بلکه بیرون نم نم خوشبوی من
شهــره ی باغ اقاقی بهتـر از شبنـم بریز
عطـر ناب دامنـت را بــر تــن زیلـوی من
ازهوس هرسالهگنجشکدرختت میشوم
تـا بگــردانی لبـت را بــاغ شفتـالـوی من
بـا خیـالـت می نشستم در کنـار بـاغ گل
تا که بگـذاری سرت را بـر سر زانوی من
در نبودتﺁنچنان ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺵ
آسمان آتش گرفت ﺍﺯﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪﺍﺯﻫﻮﯼ ﻣﻦ
نوجوانی رفـت و آثارِ کهـن سالی رسید
بویِ پیری می دهد رنگ سفید ِموی من
لااقــل بانو عسل امشب به سروقتم بیا
تابه دورت حلقه گردد پیچک بازوی من
بکُش گاهی غم دیرینه ات را
معطـر کن هـوایِ سینه ات را
بزن چــادر میان دشت پُر گل
به شادی بگـذران آدینه ات را
ای که در طولِ زمان مونس آدم بودی
بر سرِ شانهی هستی تو فقط کم بودی
آنقَدرخالص و پاکی که در آغوش نسیم
روی هر برگ گلی قطره ی شبنم بودی
مِثل اشکی که فرومیچکد ازگونه ی ابر
پاک و پاکیزه تر از بارش نم نم بودی
در پسِ باغ قناری وسطِ جنگل سبز
نفس میخک و آلاله و مریم بودی
ریگ تفتیده ای از دشتِ بلا بودم و تو
به گواراییِ صد چشمه یِ زمزم بودی
بویی از نسترن و لاله و شبدر بگرفت
هر که را ثانیه ای مونس و همدم بودی
به همان چشم پر از راز تو بانو عسلم
هم چنان در غزلم شعرِ مجسم بودی
گرچه می دانم کــه گاهی بی قرارم نیستی
بی قـــــرارت می شوم وقتی کنارم نیستی
با همین حــالی که دارم با خیالت دلخوشم
در کـــــــنارم هستی و در اختیـارم نیستی
در کجـــایِ زندگی پیــدا کنم جــای تــو را
همچنان در کـــوچه هـــای انتظارم نیستی
مانده ای از بخت واقبالم مگر در پشت ابر
لااقـــل یک لحظه در شبهای تـارم نیستی
با نگاهی باورم شد کـــــــز نـژاد بــــــرتـری
گـرچه می دانم کـــه ذاتاً هم تبـارم نیستی
ارغنونم را سرِ شبهــــا به عشقت می زنـم
مرتعش از نغمــه های چنگ و تارم نیستی
ای خــدای دلربایان با تــو می گویم سخن
بی گمان گاهی به فکـــر روزگـــارم نیستی
بهتر آن باشد بپوسم ای عسل در زیر خاک
مثل گلهــــای شقــایق بــر مـــزارم نیستی
تا کمی دل میدهی حالی بـه حالی میشوم
هرچه سرشار از تو گردم باز خالی میشوم
گیرم از دلدادگی دستِ خیالـت را به دست
میشوم آسوده حـال از بس خیالی میشوم
می کشم از فَـرط تنهایی خودم را در بغـل
هـر زمانی روبــرو با تـخـتِ خـالی میشوم
می نشینم از غمـت بـر روی فرش ِ انتظـار
در نبودت خیره بـر گل های قالی می شوم
میشود با هـر نسیمی رنگ رخسارم عوض
از خجالـت زرد و سرخ و پـرتقالی میشوم
ازهمانروزی که سرسختانه مجنونت شدم
از تبِ دیوانـگی دور از اهــالی میشوم
بی تو امّا چون درختی در کنار جویِ آب
زیر باران هـم دچار خشک سـالی میشوم
کم بپیچان تاب زلفت راعسل بانو کهمن
دل پریشان از وجود عطـر عالی میشوم
درتاب و تبت حالتِ پروانه به هم خورد
دور از شررِ شعله یِ رخسارِ تو غم خورد
در فلسفه کشفم نشد آخر که چگونه
در بینِ دو دلداده تبِ عشق رقم خورد
در موسمِ گل از خنکایِ شبِ شیراز
بر بقعه یِ حافظ نفسِ باغِ ارم خورد
سوگند به آتشکده یِ روشنِ زرتشت
یاغی شدم از آن که رذیلانه قسم خورد
با جوهر دل نامه نوشتم که بدانند
آثار من از دفترِ معشوقه قلم خورد
در نی لبکم شیونِ فریادِ سکوت است
باور که کند بغض گلو غصه یِ کم خورد
بانو عسلم رفتی و صد سیلیِ محکم
بر صورتم از دست خداوندِ ستم خورد
در این وادی دلِ شـادی نمـانَد
نشــان از رنـگ ِ آبــادی نمــانَد
پریشانتر مگـردان خاطـرت را
که از مـا یک نفس یادی نمانَد
جدیدترین غزل ها
گرچه با تنهاییَم سر کرده ام
گفتگو با خود مکرر کرده ام
دل پریشانم که با پیک و پیام
دخترِ خان را مکدّر کرده ام
سوگلِ آشفته از هوشم پراند
شعرهایی را که از بر کرده ام
پیش خود گفتم دلِ جانانه را
با غزل هایم مُسخَّر کرده ام
در پسِ تاب و تبِ اندیشه ام
با خدا او را برابر کرده ام
دل نشاید کندن از جام شراب
سال هاعادت به ساغر کرده ام
مهربان بانو عسل حرصم نده
من تو را از ریشه باور کرده ام
زدم با اِذن حافظ فالِ دیگر
جواب آمد مجو خوشحالِ دیگر
مگردان حالِ ما را یا مُحوّل
که غم حاکم شود یک سالِ دیگر
با آن که دل انگیزِ ارم آن ورِ پل بود
دلشادی ام از عطر تنِ غنچه یِ گل بود
پر می زدم از وسوسه در عالم رویا
ازعشق بهشتیکه پر ازکوزه یِ مُل بود
آزاد و رها منزل و مأوا بگرفتم
درگوشهیپرتیکهنهزنجیر ونه غُل بود
نازک بدنی آمد و دادم دو سه ساغر
از کهنه شرابی که سراسر الِکُل بود
در شور و شرِ ذهنیتم آن همه شادی
از زمزمه یِ نی لبک و ساز و دهل بود
آن دم که شدم منقلب از نامه ی اعمال
در دست چپم برگه ای از دفتر کل بود
در باغ جنان ناوک مژگانِ پری ها
خونریز تر از تیغِ کجِ خانِ مغول بود
پیمودم اگر با دل و جانم تپه ها را
منزلگهِ بانو عسلم بر سرِ تُل بود
میهنم را از تباهی بوی غم برداشته
سرزمینِ آریایی را ستم برداشته
گرچه اهریمن دم از دین و دیانت میزند
آنچهغارتکرده استاز مُلکجم برداشته
میکنند از کینه توزی ها دو پایش را قلم
هر کسی در راهِ آزادی قدم برداشته
در دیار سووَشونازبویِخونشدحالیام
گردن آلاله را تیغِ دو دَم برداشته
با غروب واژه ها درعرصهی شعر و ادب
هر ادیب نکته دان دست از قلم برداشته
از تباهی با نسیم اندکی ریزد به هم
کهنه دیواری که از شالوده خم برداشته
معبر بیگانه را بستم ولی بادِ صبا
چادر بانو عسل را در ارم برداشته
رخسار تو هر چند که در دید نباشد
در برقِ رخ آینه تردید نباشد
در منظره یِ پُر شررِ شعله یِ رویت
رازی ست که درچهرهیِ خورشید نباشد
تا دشمن اندیشه فروشندهیِ یأساست
از مردمِ آفت زده امید نباشد
خونریز ترین نسلِ بشر ناشرِ دینند
اسلافِ عرب قابلِ تمجید نباشد
در مسئله ی حدس و یقین تابع عقلیم
در مذهبِ ما مرجعِ تقلید نباشد
دیری ست که در میهنِ پهناورِ کوروش
در حفظ وطن لشکرِ جاوید نباشد
وحشی صفتان آینه ها را بشکستند
تا جامِ جم از دوره یِ جمشید نباشد
بانو عسلم قصه یِ این غصه درازست
یک روز نبوده ست که تهدید نباشد
گرچه بیجرمم ولیدرخانه محبوسم هنوز
لاجرم با ماتم و دل شوره مأنوسم هنوز
انس و الفت از دیارِ شادمانی پر کشید
از وجودِ همدلی سر زنده مأیوسم هنوز
روشنایی را به دستورِ شبح گردن زدند
بی نصیب از دیدنِ رخسارِ فانوسم هنوز
باغِ فروردین چشمانت که می آید به یاد
حس کنم درعمق جنگلهای چالوسم هنوز
از همان روزی که آقای ریا شد حاکمم
برده ی بی اعتبارِ شیخِ سالوسم هنوز
بی خبر گیرد گلویم را دو دستِ اختناق
در شب بی انتها در چنگِ کابوسم هنوز
سینه ام را بارهاچاقویِ غم جِر داده است
دلزده از قاضی و ازگشتِ محسوسم هنوز
در غزل هایِ ترم از بی تویی بانو عسل
می چکد باران غم از شعرِ ملموسم هنوز
قابِ عکسِ خاطرت را روبرو بگذاشتم
در خیالم از تو تصویری نکو بگذاشتم
گرچه مهمانم نمی باشی ولی ازعشق تو
رویِ میز نقره ای سیب و هلو بگذاشتم
شُرشُر آمالم از چشمم تراوش میکند
بس که در دهلیز قلبم آرزو بگذاشتم
پیشِ اربابانِ ایلم با زبانِ التماس
در تب و تاب وصالت آبرو بگذاشتم
لا به لایِ دفتر شعرم به یادِ عشوه ات
سوگلِ نازِ لَوَندِ خنده رو بگذاشتم
دوری ات را نی لبک باغصه یادآور شود
هر کجایِ هق هقم بغضِ گلو بگذاشتم
در نبودت بارها با شکوه یِ ساز سکوت
در حیاط بیهیاهو های و هو بگذاشتم
در هزار و یک شبِ دلگیری از یادم پرید
آن چه را از شهرزاد قصه گو بگذاشتم
لاجرم بانوعسلدر متن نامه خط بهخط
آنچهرا بگذشته برمن مو بهمو بگذاشتم
هر پگاهی که تنِ پنجره ات باز شود
صبحِ زیبای من از دیدنت آغاز شود
بر سرِ زلف رهایت بزند بوسه نسیم
که گلِ روی تو از شرم و حیا ناز شود
آن چنان در تب و تابم که به آوازِ بلند
آنچه در دل بنِهفتم به تو ابراز شود
بیخبر میشود از حال دگرگون خودش
هر کسی هم سخنِ دلبرِ طناز شود
ملکجمگرچه بیفتاده بهچنگال سکوت
صبر اگر پیشه کنی عرصهیِآواز شود
هر زمان باد صبا بگذرد از پیرهنت
سعدی از بوی ارم راهیِ شیراز شود
شاخه یِ سبز غزل تا ننشیند به ثمر
نم نم اشک قلم قافیه پرداز شود
گفتم از سِرّ ضمیرم به تو بانو عسلم
آن چه از دل نتراود به زبان راز شود
خبرت نیست که از دردِ وطن پیر شدیم
دیگر از فاجعه یِ بودنمان سیر شدیم
رعد و برقی که جهیدن بگرفت از تنِ ابر
آنچنان بر سرمان زد که زمین گیر شدیم
مِثلِ سنگی که ندارد خبر از مقصدخویش
بارها بی هدف از دره سرازیر شدیم
حیله ی شیخِ ریا بر سر باور که نشست
ناگهان با تلی از توطئه تسخیر شدیم
زندگی دستِ قضا و قَدَر افتاد که ما
کم کم از راهِ دعا تابعِ تقدیر شدیم
جمعی از معترضانیم که به دستورِ ستم
گوشهی دنجِ قفس بسته به زنجیر شدیم
ماهمان نسل به پا خاسته یِ عصر غمیم
خودمان هیچ ندانیم کهچه تفسیر شدیم
بذرِ امید بپاش از سرِ شب تا دمِ صبح
شاید از نو عسلم شاهدِ تغییر شدیم
گرچه پرهیز از پنیر و مرغ و ماهی میکند
میشود سیر از ریا شیخیکه شاهی میکند
آن چنان دور از خِرَد باشد که در قرن اتم
همدلی با قصه های کذب و واهی میکند
تارِ مویِ هر زنی بیرونزند از روسری
نا جوانمردانه او را دادگاهی میکند
تیر باران می شود با چشم بسته در پگاه
هر که از ویدردیارم داد خواهی میکند
مظهرِ تاریکی از پندار خودخواهی هنوز
رنگ روشن را کدر از دل سیاهی میکند
می دهد فرمانِ قتلِ معترض ها را ولی
روی منبر اعتراف از بی گناهی میکند
آن که با زهد و ریا لم داده بر جایِ خدا
در خیال خامِ خود کاری الهی میکند
شکوه ام گاهی ندارد انتها بانو عسل
تا ابد بیزارم از شیخی که شاهی میکند
جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو
ازچشم توپیداستکهعاشق شدهایتو
پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی
دردانه ترین خلقت خالق شده ای تو
با جاه و جلال آمده ای کلبه ی ما را
با زندگیِ ساده موافق شده ای تو
ای ماه پری چهره بدان قدر خودت را
چون برحذر از آینه ی دق شدهای تو
آنقدر ظریفی که به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لاله مطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با گریه بگویم
عذرای منی مونس وامق شده ای تو
بانو عسلم پا بنه در محفل عشاق
هرچند که بی شائبه لایق شده ای تو
بانو به همان شال و کلاهی که تو داری
خوشدل شدم از اوجِرفاهیکه تو داری
در باغِ ارم هر چه شدم خیره ندیدم
ممنوعه تر از سیب گناهی که تو داری
آخر به خیابان بکشی پیر و جوان را
با بقچه ای از نازِ نگاهی که تو داری
ققنوسِ پگاهِ نفست شعله ورم کرد
پر پر شدم از آتش آهی که تو داری
از روز نخستین به گمانم شده همسان
اقبال من و چشم سیاهی که تو داری
گفتم لب شیرین تو انگور شرابی ست
گفتی عجب از حال تباهی که تو داری
در پرده ای از نور پراکنده نهان است
بردیده ی ما پشت وپناهی که تو داری
بانو عسلم هیچ نباشد رخِ مهتاب
تابنده تر از چهره ی ماهی که تو داری
نگشت از اوج تنهایی کم از مقدار دلتنگی
چه رونق دارد از بی همدلی بازار دلتنگی
چه رازیبر زوایای وجودم سایه افکنده
که گاهی در نیاوردم سر از اسرار دلتنگی
مگو از ارگِ تاریخی کهبعد ازسالهاپیداست
به روی خشت خشت بم هنوز آثار دلتنگی
غروب جمعه میگفتی که آن نادیده بازآید
دل آدینه پُر باشد پُر از اخبار دلتنگی
هزارویک شبِغصه غلط کردم که میگفتم
به پایان میرسد این قصّهی کشدار دلتنگی
اگرچه بقچه ی نانم به دست دزد ها افتاد
ولی از شرم ناداری پر است انبار دلتنگی
خبر داری منِ تنها هزاران درد دل دارم
پشیمانم نکن وقتی کنم اظهار دلتنگی
یقیندارم عسل بانوکهدرعمرت به مِثل من
ندادی تکیه ات را بر در و دیوار دلتنگی
از برم رفتی به پاشد ناگهان طوفان عزیز
در نبودت خانه شد ویرانتر از ویران عزیز
آنقَدر در نقشِ لیلا عشوه کردی تا شدم
در هوای وصل تو مجنونِ سرگردان عزیز
رویمیزشیشهای ازدوریاتیخ کرده است
قهوه فالی را که مانده در تهِ فنجان عزیز
گونه را برجسته تر کن در خیابانهای شهر
تا نیاید سیب سرخ از کشور لبنان عزیز
در کدامین برزخستانم کهداردخط به خط
می شمارد جرم من را میله ی زندان عزیز
یک نفس ننهاده ام لب بر لبِ پیمانه ای
از همانروزی که بستم با لبت پیمان عزیز
هر زمان در زیر چتر همدلی یادت کنم
می تراود از دو چشمم نم نمِ باران عزیز
نازنین بانو عسل باعشق، معجونی بساز
تا شفا گیرد دلم از درد بی درمان عزیز
گرچه دیوان غزل را سیلی از قانون گرفت
واژه واژه رنگ شعرم حالت افسون گرفت
مانده ام تاخوشه ی انگورها شیرین شود
تاشرابی کهنه تر از میوه ی میگون گرفت
بارها دیدم نمادِ صلح و آرامش به ناز
با ترنم تاجِ سبز از شاخه ی زیتون گرفت
بر بلندی هایِ جولان زل زدم بر اورشلیم
عزم جولان دادنم را دخترِصهیون گرفت
بی گمان بادِ صبا در کوچه ی اردیبهشت
بوسه های بیشمار از لالهی گُلگون گرفت
عندلیب ازبویآویشن بهوجدآمدکه دوش
دشتیازگلغنچهها را نغمهیِموزون گرفت
پشت نیمکت سال ها بر روی میز مدرسه
وقت لیلی را پیاپی نامهی مجنون گرفت
آن که با انواع دارو اندکی درمان نشد
آخر از طعم لب بانو عسل معجون گرفت
بی خبر پا را که بنهادم به کوی زندگی
گم شدم درکوچهها از های وهوی زندگی
گرچه بودم مِثل آتش در دیارم شعله ور
رنگِ خاکستر شدم در آرزوی زندگی
در سراب تشنه کامان با ولع نوشیده ام
بارها زهر هلاهل از سبوی زندگی
جهدها کردم و لیکن با صلابت بسته شد
هر مسیری را که بگشودم به روی زندگی
از کج اقبالی نباید می زدم گاهی گره
کثرت دلبستگی ها را به موی زندگی
بی وفایی با تشر جایِ محبت را گرفت
تا نپیچد اندکی در خانه بوی زندگی
در هزار و یک شبِ ناگفته ها راوی شدم
تا که باشم شهرزادِ قصه گوی زندگی
در سراپای غزل از بغض خود گفتم ولی
همچنان بانو عسل باشد هلوی زندگی
با تشر گیسویتان را ماست مالی میکنم
عقده ام را بر سر زلف تو خالی میکنم
خارجازمحدودهیِ منزل شوی بی روسری
با چک و تیپا تو را در کوچه حالی میکنم
اختیار تام دارم سال ها در شهر هِرت
همچنان آتش به پا با اِذن والی میکنم
مُهر ِ باطل میزنم یارانه ات را بی درنگ
خانوارت را فقیر از وضع مالی میکنم
در تبِ پرونده سازی بارها وضع تو را
پرس و جو از دختران لاابالی میکنم
درخیابان با تشکر کیک وساندیسم دهند
بس که در ایفای نقشم کارِ عالی میکنم
مجریِ احکام قانونم ولی بانو عسل
اختلاس از بانک ها در بی خیالی میکنم
از بس شده با رنگ ریا باعث تشویش
کمتر نشود نفرتم از شیخِ بد اندیش
دین را چه گران بر سر منبر بفروشد
تاصاحب کاخی شوداز وسعت تجریش
چُرتش نشود پاره که در عالم رویا
درحالتی ازخلسه شود بیخبر ازخویش
گفتا بشناسم سَره از ناسَره ها را
گفتمندهی یکدهه تشخیصبُز از میش
با شعر من از سفسطه پرونده بسازد
تا آن که در آینده به تیغم زند از ریش
دزدانه به یغما ببرند آن چه که دارم
وقتی به غلامان بدهد فرصت تفتیش
جولان دهداز وسوسه در دشت شقایق
شمشیر کج ازعقده ی جلاد ستم کیش
بانو عسلم زاده ی زندان اوینم
گاهی نبوَد راه گریز از پس و از پیش
مِثل جشنی که در آن تنبک و تنبور نبود
شهرم از بی نفسی اهل شر و شور نبود
تیرگیچیره شداز یورش تاریکی محض
در پسِ پنجره ای روزنی از نور نبود
بسکه در کوری شب طبل عزا را زده اند
فرصت زمزمه در گوشه ی ماهور نبود
قاضی و شیخ ریا در پیِ اعدام منند
ورنه در کوچه ی ما اینهمه مامور نبود
عمری از روی توهّم دهَدم زاهد شهر
وعده ی باغ بهشتی که درآن حور نبود
به همانخون سیاوش کهچکید ازتن گل
محفل لاله رخان شیونِ بر گور نبود
می زدم نت به نت از خاطر بانو عسلم
غم ِ بنهفته اگر در دلِ سنتور نبود
سپیداندامِرویایی چهچشم محشری داری
به دستان ِ بلورینت شراب و ساغری داری
پرِ پروانه می ریزد به روی شال زربفتت
خدایمن!عجب رخسارآتش گستری داری
نمیدانیمگر بانو که باغ گل تماشایی ست
بیفکن پرده از رویت کهنیکو منظری داری
همانروزیکه بنهادی قدم در باغ فروردین
من از بوی تو فهمیدم تن گل پروری داری
چو آهوی ِ به دامافتاده در بندت گرفتارم
گره از مشکلم بگشا اگر پیغمبری داری
فریباییکهخوردمدربهشتتگولِشیطان را
تو آن حوّای جذابی که سیب نوبری داری
عسلبانو شِکَنج ِ بافه یِ زلف طلایی را
به رویشانه افشانکنکه موهایزریداری
جدیدترین دوبیتی ها
ببیند تاری از موهای زن را
نمی بیند ولی درد وطن را
بداندیش مُسلَّح در خیابان
دوباره مستقر بنمود ون را
نگارِ بهتر از جانم دوباره
بیاویزد به احساسم ستاره
کنارِ دلگشایِخواجه حافظ
به شیرازم کشاند با اشاره
سکوتِ بی خبر از حال خویشم
نه آنتن میدهد گوشی نه دیشم
به دور از این همه آشفته حالی
عسلبانو چه میخندد به ریشم
اگرچه دورم از پَرچین چشمت
خمارم می کند مُرفین چشمت
بهشت مردم مشرق زمین است
مسیرِ باغِ فروردین چشمت
بنازم دامنِ پُرچین تان را
بنازم زلف عطرآگین تان را
نسیم آورده از باغ بهاران
هوای صبح فروردین تان را
یقین دارم که شیخِ لاابالی
کماکان باشد از اندیشه خالی
نمیداند سرابی دلفریب است
بهشتِ حس برانگیزِ خیالی
تو آغازِ دل انگیزِ بهاری
شُکوهِ خلقتِ پروردگاری
به فروردین چشمِبی بدیلت
ندارد شاعرِ رویت قراری
هوایِ باغِ عطرآگین بیاید
صدای ساز بلدرچین بیاید
گلایُل گل دهد پایان اسفند
بهار از راه فروردین بیاید
چو رویایِ قشنگِ کودکانه
چو بارانی که زد بر بام خانه
خیالم را به جنگل های گیلان
کشاندی نرم و نازک با ترانه
زدی با رفتنت آتش به جانم
کهغم ریزد غروبِ از آسمانم
بسان هیزم از سوزم بسوزد
دلِ همسایه از آه و فغانم
زدی آتش به قلبتار و پودم
که گُر گیرد سراپای وجودم
اگرچه ناله ام را کس نفهمد
ولی در کوچه هاپیچده دودم
مسیرم مسجد وگاهی کِنِشت است
گناهم چیدنِ سیب از بهشت است
مرا در حال خود بگذار و بگذر
که فردایم بهدستِ سرنوشت است
چنان مهرت نشسته در وجودم
که آتش می جهد از تار و پودم
بلورین پیکر از مهتابِ رویت
حضورِ تیره یِ شب را زدودم
نه بیعت میکنم با شیخِ بد ذات
نه بر منبر کند با ما مماشات
نه قدری قدرتِ تحلیل دارم
نه شرکت میکنم در انتخابات
اگر چه سال ها پیرم گلِ ناز
نباشی بی تو میمیرم گلِ ناز
دلم را عصرِ تنهایی نکن تنگ
که در آدینه دلگیرم گلِ ناز
مگر از اشتیاقِ حسِ نابت
بنوشم استکانی از شرابت
نشد از برق رخسارت بدوزم
نگاهم را به نورِ آفتابت
ندیدی چشمه یِ چشم غمم را
ندیدی در خفا اشک نمم را
جهالت با قساوت میزند شخم
به نام دین تنِ مُلک جمم را
شرابِ پخمگی را مزه کردی
سبو را خالی ازانگیزه کردی
بگفتی ژاپن از ایران بسازم
و لیکن میهنم را غزه کردی
بلورِ نقره ریزم را که دیده
چراغ شعله خیزم راکه دیده
ندارد نازِ او را رویِ مهتاب
دوتا چشمعزیزم راکه دیده
نه ابری در هوایِ خویش داریم
نه بارانی نزول اندیش داریم
به تابستان گرما زا شبیه است
زمستانی که ما در پیش داریم
اشعار صوتی
درتاب و تبت حالتِ پروانه به هم خورد
دور از شررِ شعله یِ رخسارِ تو غم خورد
در فلسفه کشفم نشد آخر که چگونه
در بینِ دو دلداده تبِ عشق رقم خورد
در موسمِ گل از خنکایِ شبِ شیراز
بر بقعه یِ حافظ نفسِ باغِ ارم خورد
سوگند به آتشکده یِ روشنِ زرتشت
یاغی شدم از آن که رذیلانه قسم خورد
با جوهر دل نامه نوشتم که بدانند
آثار من از دفترِ معشوقه قلم خورد
در نی لبکم شیونِ فریادِ سکوت است
باور که کند بغض گلو غصه یِ کم خورد
بانو عسلم رفتی و صد سیلیِ محکم
بر صورتم از دست خداوندِ ستم خورد
گرچه می دانم کــه گاهی بی قرارم نیستی
بی قـــــرارت می شوم وقتی کنارم نیستی
با همین حــالی که دارم با خیالت دلخوشم
در کـــــــنارم هستی و در اختیـارم نیستی
در کجـــایِ زندگی پیــدا کنم جــای تــو را
همچنان در کـــوچه هـــای انتظارم نیستی
مانده ای از بخت واقبالم مگر در پشت ابر
لااقـــل یک لحظه در شبهای تـارم نیستی
با نگاهی باورم شد کـــــــز نـژاد بــــــرتـری
گـرچه می دانم کـــه ذاتاً هم تبـارم نیستی
ارغنونم را سرِ شبهــــا به عشقت می زنـم
مرتعش از نغمــه های چنگ و تارم نیستی
ای خــدای دلربایان با تــو می گویم سخن
بی گمان گاهی به فکـــر روزگـــارم نیستی
بهتر آن باشد بپوسم ای عسل در زیر خاک
مثل گلهــــای شقــایق بــر مـــزارم نیستی
یادِ ایّامی کـــه بوسه بـــر رخِ گل می زدم
فارغ از غمها قــــدم در باغ سنبل می زدم
روبـــــــروی دلبـــــرم در انتهـــای باغ سبز
می نشستم روزها حرف از تعامل می زدم
در نبودش باز می کردم کتابِ خـــواجه را
می شدم آسوده دل وقتی تفــأل می زدم
ساکت و تنها کنار پنجــــــره در هــر نفس
عصر دلتنگی غروبِ جمعه را زل می زدم
هر زمانی می گذشت از کـوچه باغِ دلگشا
بـر لباس از عشق او عطر گلایول می زدم
می گرفتم درخیابانها سه تارم رابه دست
نیمه شب گیـــــراتر از آوای بلبل می زدم
زیر یاس پــر شکوفه در کنار جــــوی آب
شانه بر زلف عسل در هــر تغزل می زدم
جذّابی و هم رنگ شقایق شده ای تو
ازچشم توپیداستکهعاشق شدهایتو
پیدا نشود مِثل تو در عالم هستی
دردانه ای از خلقت خالق شده ای تو
با عشوه بیا در محل و محفل عشاق
زیرا که پذیرفته و لایق شده ای تو
از باغ بهشت آمده ای تا که بگویی
با زندگیِ ساده موافق شده ای تو
ای گـوهر دردانه بدان قدر خودت را
چون برحذر از آینه ی دق شدهای تو
آنقدر ظریفی که به عنوان تشابه
با برگِ گلِ لاله مطابق شده ای تو
تا کی بزنم بر سر و با شکوه بگویم
عذرای منی مونس وامق شده ای تو
دیگر دل ما را به نگاهی ننوازی
بانو عسلم محو دقایق شده ای تو
روزها وقتی دچـار شک بی حــد میشوم
با خود و حجم خیالاتم کمی بـد میشوم
می زنم از خانه بیرون،باز میگویم که نه
بیـن تنهـا رفتـن و مانـدن مُــردد میشوم
شیطنتهای درون درکوچه ها گل می کند
همصدا با بچه های قد و نیم قد میشوم
تا که بسپارم به ذهنم"هـرچه بادا باد" را
بی خیـال از اتفـاق و هـر پیامـد میشوم
می روم در سایه روشن بر فــراز قلّه ها
خیره بر انبوهِ جنگل هـای ممتد میشوم
هـر زمانی اقتدا کـردم بپیوندم بـه عشق
بی خبـر از کفشها در راه مقـصد میشوم
بیدلی هستم که ازعشق عسل بانو هنوز
با تـرنم بــر ستیغ صخـره هـا رد میشوم
باید از فاصله ها بین دو دل پُل بزنم
پلی از همـدلی و عشق و تعامُل بزنم
رو بهگستردهیِجنگلبگشایم پرو بال
کلبه ای رو به خدا با پَرِ سنبُل بزنم
روی چشمان در و روی تن پنجره ها
پرده ی ململی از جنس تساهُل بزنم
در پسِ دشت بهاران به هوای رخ یار
پرسه در دور و برِ باغِ گِلایُل بزنم
آنقَدر در هنرم حوصله دارم که هنوز
روی هر بیت غزل چادری از گل بزنم
بس که در بحر رَمَل تارِ تبحر زده ام
ساز گیراتری از نغمه ی بلبل بزنم
عکس بانو عسلم را بسپارم به نگاه
روی چشم و لب او ثانیه ها زُل بزنم
گرچه حالم را نمی فهمی نگاهم را بفهم
قطره های اشکِ سرد بی گناهم را بفهم
لرزشِ پیوسته ای دارد صدای هق هقم
های هایِ گریه در هنگام آهـم را بفهم
روزگار سرد و تاریکی دچارم شد رفیق
بختک ِ افتاده بر بخت ِ سیاهم را بفهم
با زبان اشکِ نم نم با تو میگویم سخن
معنیِ نا گفته هایِ در نگاهم را بفهم
می تراود بغض های شعرم از چشم قلم
در غزل ها شکوه های گاه گاهم را بفهم
قصد همراهی ندارد کفشم از دلخستگی
قصه هایِ نا رفیقِ نیمه راهم را بفهم
درنبودت پیشچشم ناکسانضایع شدم
لااقل بانو عسل حالِ تباهم را بفهم
نازنینا رنگ چشمت بی قرارم می کند
واردِ دنیایی از فصل بهارم می کند
غنچهی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فریبایی خمارم میکند
از خیالم می گریزی تا پریشانت شوم
غیبتت هر ثانیه چشم انتظارم می کند
بافه ی زلفت کتابی از غزلها می شود
بی نیاز از شعر های بی شمارم می کند
رویماهت میدرخشدازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِشبهای تارم می کند
بارها بوسیدمت در پشت پرچین خیال
شیخ اگرفهمیده باشدسنگسارم میکند
کم تبسم کن عسل بانو که باز
نم نم گلخنده ات بی اختیارم می کند
گرچه با ناز تو در هر غزلی مأنوسم
غم نا دیدن رویت بکند مأیوسم
رخ برافروز و بزن شعله و بر سایه بتاب
بدران پرده یِ شب را که تویی فانوسم
درهمانکوچه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها می کنم و یادِ تو را می بوسم
دل به آتشکده ی ِمهر تو بستم که هنوز
سعدِ سلمانم و در نایِ غمت محبوسم
بختک از اوج سیاهی به گلویم زدهچنگ
بشِکن پایِ شبح را که پر از کابوسم
سال ها شیخِ ریا حاکم شهرم شده است
برده یِ جهلم و در سیطره یِ سالوسم
گفتم از شدت بغضم به تو بانو عسلم
که بدانی من ِ افسـرده پُر از افسوسم
ماهِ کنعانی من فاصله را دور بــریز
از درِ مهــر بیا روی شبـم نور بــریز
صبح آدینه مـــــرا تا وسط باغ ببر
آندم از جام لبت شربت انگور بریز
اﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ نگاهِ ناز ِ ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺎ ﺩغل کاری ﺍﺳﯿﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
میچکدسیلسرشکاز گوشهی چشم ترم
شُر شُر غم ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ زوایایِ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎتوانی ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧـﻮﯼ ﻏﻢ
در نبود ِ باغ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
دلبر ِ بالا نشینم حلقه ی در را نزد
زیر ِ پلک پنجره چشم انتظارم کرده ای
بی دلی ﺑﻮﺩﻡ ﺑـﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﻭﺍﻥ
ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ دل ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﻋﺘﻨﺎیی ﮐﺲ ندارد از من ِ آسیمه سر
در نگاه ِ اهل دل ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
بویی ﺍﺯ ﺯﻟـﻒ ﻋﺴﻞ بانو ﻧﯿﺎﻣﺪ سوی من
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
از تاب و تبِ دانه یِ یاقوت دل انگیز
شد خنده یِ شیرین لبت انارِ پاییز
در هم بشِکن هیمنه یِ خانِ مغول را
با عشوه گری ره بزن از لشکرِ ﭼﻨﮕﯿﺰ
وقتی که گذر میکنی از جلگهی شیراز
در باغِ ارم ﻧﻐﻤﻪ ﮐﻨﺪ ﻣﺮﻍِ ﺳﺤﺮ ﺧﯿﺰ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﮑﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﺍﺑﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺳﺮﺩﯼِ ﭘﺎییز
روزی که نگاهم به تن آینه افتاد
ﺍﺯ تابشِ رویِ تو ﺷﺪﻡ ﺫﺭﻩ ﯼِ ﻧﺎﭼﯿﺰ
پرپر بزن ﺍﯼ ﻣﺮﻍ دل ﺍﺯ ﻗﻮﻧﯿﻪ ﺗﺎ ﺑﻠﺦ
تا ﺷﻤﺲ من آﯾﺪ مگر ﺍﺯ ﺧﻄﻪ ﯼِ ﺗﺒﺮﯾﺰ
بانو عسلم شانه بزن بر خم زلفت
ﺗﺎ ﺟﺎﻥِ جهان ﭘﺮ ﺷﻮﺩ از بوی ﺩﻻﻭﯾﺰ
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست
ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب
سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم
از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
زنــده از گلخنـده یِ نـازِ تــوام بـانـو عسل
درنبودت رنگوبوی زندگی مطلوب نیست